آسمون دلدادگی | ||
|
سلام بابای خوبم خلوت نشین غم شدم،غمخوارناپیدای من،آغوش گرمت جای من،آری تویی دنیای من به اندازه ی وسعت ندیدن نگاهت خسته ام بابای مهربونم....چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوریت را؟دل این واژه ی بی نقطه به وسعت یه دریابرات تنگ شده و برات دلتنگی میکنه... از این دلتنگیها بگذریم باباجون آخه امشب مهمون دارین توو مامان بزرگ....خیلی خوشحالین مگه نه؟آخه امشب بابابزرگم اومد پیشتون....روزایی که دلم میگیره یاد حرف پدرژپتو به پینوکیو میافتم که میگفت:"پینوکیو چوبی بمون پسرم...آدما سنگ اند،دنیاشون قشنگ نیست." راست میگفت بابا...همه اش از دنیای آدما دلم میگیره...کاش بودی تا بازم با حرف زدن باتو یه کم آروم میشدم...امشب بابابرزگ مثه یه پرستوی آروم کوچ کرداومد پیش تو ومامان بزرگ...بابابعد از رفتنت طفلک خیلی اذیت شد...یادش بخیر همه اش میگفت من باید باشم و رفتنه پسرمو ببینم...حالا همه ی شما تو آسمونم شدین یه ستاره ی پرنور...بابا چرا آدما برای از دست دادن عزیزاشون اینقدر بی تابی می کنن ولی تا پیششون هستن اصلا محلشونم نمیکنن....موندم حیرون تو کار این آدم دوپا.... خدایا چقدر دوستت دارم که عزیزامو تو آغوشت گرفتی و نمیذاری اذیت بشن....خدایا تازه حکمت بازیهای دوران بچگیمو میفهمم..."زوووووو"تمرین این روزای نفس گیر بود....روزای که مجبوری بشینی و برای رفتن عزیزات اشکی تو دلت بریزی و برای آرامش روحشون خدا خدا کنی....خداجون میدونم تو اینقدر مهربون و دوست داشتنی هستی که قبل از بردنه بنده هات اونارو آرومشون میکنی و به آرامش واقعی میرسونیشون جوری که به سادگی از این دنیای یخی دل میکنن و تو آسمون توبه پرواز در میان....خداخیلی بی تاب شدم خودت میدونی چقدر برام عزیز بودن...وقتی بچه بودم چقدر بابابزرگ برام از اون آبنبات ترشا میخرید...وقتی بزرگ شدم و میومدن خونه امون همیشه آروم یه گوشه دراز میکشید واصلا چیزی نمیگفت...یه فرشته بود بابابزرگ...آروم و ساکت ودوست داشتنی...یادشون بخیر....خدایا دوباره گم شدم تو غباردلتنگی...به تنگ اومدم درحصار دلتنگی...خدایا بیا که بی تو لحظه ای تباه خواهم شد...بگیر دست مرا درغبار دلتنگی...خدایا همیشه یه بهونه برای دردودل باتو دارم....یادته بهت گفتم این روزا خیلی دلم میگیره....هیچوقت دل من بی بهونه نمیتپه....فقط موندم خداجون که بهونه هام دلگیر شدن یا دلم خیلی بهونه گیر شده؟؟؟؟
از چی بنویسم؟؟ از آسمونی که همیشه در حال عبوره؟ یا از دلی که امشب سوت و کوره؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربون شما که از من دورید؟ البته شما به من نزدیکین این منم که از شما دورم....از خاطراتی که با شما تو باران خیس شد؟ یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟ از چی بنویسم ؟؟از بدرودی که هرگز بر زبون نیاوردیم؟ من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم… من دل بسته درختی هستم که فرصت نشدآسمونمون رو رویش حک کنیم….. من منتظر پنجرهایی هستم که عطرشما را دوباره به من نشان بده….خدایا میدونی چقدر برام عزیزن خودت مواظبشون باش و به منم یه صبری بده که از دوریشون اینقدر بی تاب نشم....
بابای خوبم همیشه تو مهمونی ها قشنگترین لباساتو میپوشیدی...امشب چی پوشیدی؟خیلی دوست داشتم پیشت بودم ومنم تو خوشی امشبت شریک میشدم...پیشت نیستم بابای خوبم ولی دلم پیشت هست و از خوشحالی تو خوشحالم...مهمونیتون پر از ستاره....
"""اینجا زمین است!ساعت به وقت انسانیت خواب است....دل عجب موجود سخت جانیست!هزار بار تنگ میشود،میشکند،میسوزد،میمیرد....ولی بازهم میتپدبرای عزیزانش...من فرشتگانی را دوست دارم..همان هایی که بدی هیچ کس را باور ندارند،همان هایی که برای همه لبخند میزدند....همان هایی که بوی ناب فرشته هارو میدن...ومن باور دارم شما عزیزانم از همان هایید...
بابا،مامان بزرگ،بابابزرگ پرستوهای عاشق روحتون قرین رحمت...رسیدن به آرامش ابدی بر شما مبارک....
به خوده خدا میسپورمتون...آسوده بخوابید
نظرات شما عزیزان: داداش ایلیا
![]() ساعت10:23---16 بهمن 1390
سلام
چه تولی بگیرن بابا و مادر بزرگ واسه تولد بابا بزرگ .... اما چه غمی گرفته دلای کوچیک زمینی ها رو از خاموش شدن نگاه بابا بزرگ .... درکش مشکله همونطور که دوریش سخته ...ولی این مهمونیها همیشه پا برجان تو زندگی ... یه مسافر میره و یه مسافر میاد ... یکی از بین زمینیها میره افلاکی میشه . یکی از افلاک میاد و زمینی میشه ... کاش این رفتنا و اومدنا قصه بشن واسه دلایی که باور ندارن دنیا رو ..باور ندارن خدا رو .... ایلیا
سلام جواب سوالم وندادین دیگه نظرنمیدم.
سلام مطالب خوبی داری موفق باشی.
بهم سربزن خوشحال میشم فدااااات پاسخ: سلام دوست خوبم ممون از حضوره گرمت...حتما موفق باشی ....در پناه حق |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |